خسته ی خسته بودم
خسته از گردش روزگار ، خسته از خورشیدی که همیشگی نبود
خسته از ماهی که هر شب جای خورشید را میگرفت
دلگیر و غمگین بودم
به امید روزی روشن ، به امید دیدار دوباره خورشید خوابیدم
هر چه گذشت خورشید نیامد...
نه خورشید نه روشنایی...
دنیایم یک رنگ شده بود و تنها ، ماه بود که در این ظلمت می درخشید
دیگر به بازگشت خورشید به انتظار نمینشستم
به ماهیرکه در آن ظلمت می درخشید دل بستم
اما...
اما روزگار حتی چشم دیدن این را هم نداشت...
ماه، تنها روزنه امید را هم بست
من ماندم و من...
منو یک دنیا سیاهی
منو یک دنیا پر از غم
منو یک دنیا پر از تنهایی
.......
نظرات شما عزیزان: